میان عاشقانه هایم قدم نزن
اینجا این نوشته ها ، آنقدر بارانی اند
که می ترسم
تمام لحظه هایت خیس شوند...!
دنیای یکرنگم
گفتند عینک سیاهت را بردار
دنیا پر از زیباییست!!!
عینک را برداشتم...
وحشت کردم از هیاهوی رنگها
عینکم را بدهید
میخواهم به دنیای یکرنگم پناه ببرم!
+ نوشته شده در جمعه 91/9/3 ساعت 2:43 عصر توسط هــانـیــــه
نظرات ()
About
مـن…؟ مـرا که میـشنـاسـی؟! خـودمـم… کسـی شبیـه هیچـکس! کمـی کـه لابـه لای نـوشتـه هـایـم بـگـردی پیـدایـم میکنـی… مهـربـان، صبـور، کمـی هـم بهـانـه گیـر … اگـر نوشتـه هـایـم را بیـابـی ، منـم همـان حـوالـی ام… می دانـــــی مـــن زن متــــولـــد بهمنم..... نه به آســــانــی عــاشــق می شــوم و نــه وقــتـی عـــاشقـــم به راحـــتی از آن فــــارغ می شوم... پس حتــــی ایـن فکــــر به ذهــنت هم خطـــور نکنـــد که می تــوانی به آســـانی عشقــت را به من ابــــراز کــنی و مـــرا به دست آوری ... و نه وقــتی عاشقــت شــدم می توانی عشـــق مــــرا پـس بــزنـی ... من متـــولــــــد بهمنم فـــــرمـــانـــروای غرور و احساسات